در حال کتاب خواندن بودم که ناگهان ذهنم ورق خورد به زمان‌های قبل از دانشجویی، بحبوحه‌ی دبیرستان، امتحان نهایی، کنکور! تصویر دخترک ِ تنهای ِ گریان جلوی چشمانم جان گرفت. آن روزها که دنیایش آلونکی بود چند در چند، یک تخت، دو قفسه کتاب و دیوارهای ِ ملبس به جملات و اشعار رنگارنگ. بعد از خاموش شدن چراغ‌های خانه دراز می‌کشید روی تخت و تا دم‌دم‌های صبح فکر می‌کرد، به اینکه چشم‌ها را باید شست و جور دیگر باید دید؟ چرا لذت بردن از نادانی‌ها بهایی گزاف دارد؟ چرا زندگی رسم خوشایندی ست؟ چرا زندگی پرشی دارد اندازه عشق؟ چرا عشق این توانایی را دارد که به اندازه‌ی افراد ِ روی کره‌ی زمین متفاوت باشد؟ چرا آن سوی ِ دلتنگی‌ها باید خدایی باشد که داشتنش جبران ِ همه نداشتن‌ها باشد؟ چرا؟ چــرا؟ آیا بلاخره به جواب سوال‌هایش رسید؟ نمی‌دانم! اما حالا شیوه‌ی برخوردش با حقایق ِ زندگی کاملا متفاوت شده است، دیگر چرایی در کار نیست، فقط و فقط پذیرش! که بسیار هم عوارض دارد از جمله، شکستن.
.
.
من امّا دلم می‌خواهد دخترک زیر سنگینی این بار خم شود ولی نهایتاً جان ِ سالم به در ببرد.

 


"Main Hi Mar Jau Ya mare Dooriyan "
ای کاش امشب شهاب سنگی نامرئی از آسمان می‌گذشت و آرزوی مرا در گوشی به خدا جان می‌گفت

 

*عنوان نوشت: آقا جان! ج.ن.س.ی. که به ما می‌ندازن مشکل داره انگار، خوب م.س.ت نمی‌کنه!
 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها